پيام
+
اي مسافر
اي جداناشدني
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببينمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمي داني
سفرت روح مرا به دو نيم مي کند
و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد
. بگذار بدرقه کنم
واپسين لبخندت را
و آخرين نگاه فريبنده ات را
مسافر من
آنگاه که مي روي
کمي هم واپس نگر باش
با من سخني بگو
مگذار يکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمي تابم
جدايي را لحظه لحظه به من بياموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشايعت کننده نبودي
تا بداني وداع چه صعب است
وداع توفان مي آفريند
اگر فرياد رعد را در توفان نمي شنوي
باران هنگام طوفان را که ميبيني
آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري
من چه کنم
تو پرواز ميکني و من پايم به زمين بسته است
اي پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمي داني
که بي تو به جاي خون
اشک در رگهايم جاريست
از خود تهي شده ام
نمي دانم تا بازگردي
مرا خواهي ديد